نه ُسانس در هشت روز

ساخت وبلاگ

« زلزله ی 2/4 ریشتری چهار شنبه 29/9 تا چهارشنبه 6/10 تهران و کرج » : نه ُسانس در هشت روز

جمعه 1/10/1396 ، در حال و هوای خود  سخت مشغول محصور نمودن انباری و پخش شن و ماسه ی جلوی درب ورودی باغ  محله بودم که :   

سانس1 : خبر تلفنی رسید مریم خانم مصموم شده و در بیمارستان قزوین بستری است !!! گفتم چرا قزوین !!؟؟ مگر دیشب در جمع شما شب یلدا نبود ؟! « جمعی راکه زلزله ی چهارشنبه شب 29/9 استان تهران و البرز از بابا بزرگ تا مامان بزرگ و ... را در نبود بنده به خانه ی ما کشانده بود . » میگفت از جریان هم ما بی اطلاع هستیم ، مامان در جریان است و اون هم از دیشب پس از به اطلاع رساندنش از طریق دوست مریم روژین ، رفت قزوین تا خود را به بیمارستان برساند .گفتم : آخرین نفر باید من با خبر بشم اونم با نقص ! کاری از دستم الآن در اینجا بر نمی آید ، هرکی اجازه داده که بین تان نباشد ، جمع و جورش کند ، سرم اینجا شلوغ است و کارگر و اُسا کار هم دارم مشغول کارند .

سانس 2 : نگران و مضطرب بودم ، خیلی هم گرسنه و تشنه ؛  ساعاتی هم از ظهر گذشته بود ، ادامه کار دادم تا حول و حوش ساعت 5/2 عصر ، که به نهار طبق روال این روزها ی داداش در محل و محدوده عمران و آبادانی در دست اقدامم  دعوت شدم ،  با اون همه گرسنگی و تشنگی ، به غذا ی لزیز دست پختش با سبزی تازه باغ محل  ، چسبیده بودم که دوباره صدای گوشی ام در آمد و به اطلاع ام رسانند که وضعیت خیلی خیلی حاد است از لاهیجان و تهران و کرج بستگان عازم قزوین هستند ، ما خواهر و برادر به اتفاق ، تو راه اتوبان تهران قزوین هستیم ، شما هم خودتان را برسانید ، و بنا به آخرین اطلاعات واصله شان تلفنی موضوع مسمومیت  را گاز گرفتگی با کپسول مایع در طالقان ویلای عموی یکی از همراهانشان اعلام داشته ، صاحب سفره هم هاج و واج به مکالمه ام مانده بود و پس از پایان تماس تحریک به رفتن ؛ درحالی که به وضو بودم برای نماز ظهر و عصر به نماز نایستادم و در جمع نمودن سفره هم یاریش ننموده و خیلی زود کاراجرایی باغ  را جفت و جور و به کارگران سپردم ، عازم منزل در شهر ، لباس عوض نموده و حول و حوش ساعت 4 عصر  اقدام به حرکت بسمت قزوین با خودرو شخصی ام  به تنهایی نمودم .

سانس 3 : با دلی پر درد و چشمانی اشک آلود ، حول و حوش ساعت 7 شب با خستگی و کوفتگی ، با گرفتگی پا و درد شدید زانوها و به سختی فراوان و فراوانتر خود را به بیمارستان بوعلی قزوین که خاطرات خوشی ازش نداشته و ندارم ( هنوز پس از 15 سال یادمه که در پی مسمومیت عزیز خونه مان و پریشان حالی با گریه و زاریم و ... در بالینش ، دکتر کشیک و معالجش دست به پشتم کشید و گفت : پسر چرا اینقدر پریشانی ؟ کسی که به خودش رحم نمی کند و کار خودش را دست دستی به اینجا می رساند و یه عالمه قرص میخورد که خودش را بکشد که من تاکنون با استفاده نمودن شش سرم موفق به شستشویی معده اش نشدم ؛ تو زار زار گریه میکنی؟؟ !! او را بگذار به حال خودش و مواظب خودت باش .  و آن مطب خصوصی جلوی بیمارستان !! دکتر مخفییه!!  « اسمش هم یادم نیست » که هم ازم دست خط گرفت و هم 700 هزار تومان پول نقد اون سالهای دور و دراز را  نقداً ، ... !! در زندگیمون داشت شعله می کشید !.) رسیدم . و در حالی که تنها برادرش  قبل از رسیدنم  حرکت کرده بود بسمت کرج و تنها خواهرش هم منتظر بنده که پس ازحضور در بیمارستان در مراجعت به کرج شب هنگام تنها نباشم ، به استقبالم اومد تا مرا به داخل بیمارستان و اورژانس و اتاق محل بستری خواهرش که حال و هوای خوشی ندارد  ببرد . با همه ی اصرارش حسب سرگیجی و زنده شدن  اون دو خاطره بدَ بد در محل بیمارستان برایم ، رمق بلند شدن و راه رفتن و حضور در محل بر من نیامد !! از او خواستم تا سوار خودروم شود ، او سوار شد به گوشی همراهش با حاضرین در بیمارستان و بر بالین خواهرش یه چیزهای گفت  « که اصلاً متوجه نشدم »  یکسره بدون هیچگونه حرف و حدیثی 100 کیلومتر راه  را با سردرد شدید اومدم به منزلمون و شب سختی را در سکوت به اتفاق تک برادر و خواهرش سپری داشتم در حالی که درونم در آتش شعله ور بود و می سوخت . 

سانس 4 : صبح شنبه ، قبل از اذان صبح برادرش به سراغ دانشگاه و درس و مشقش رفته بود ، خواهرش را به دانشگاه رساندم و برگشتم به رتق و فتق منزل و خود پرداختم ، ظاهرا خواهرش در دانشگاه و کلاس درس حال و زار خوبی نداشت ، قبل از ظهر با من تماس گرفت و اجازه رفتن به بیمارستان قزوین را خواست . با هماهنگی  و پس از رسیدنش به منزل به اتفاق ظهر عازم قزوین شدیم در حالی که همچنان در سکوت هم قرار داریم . « پاسخ تلفن های هم که به بنده زده میشود کوتاه ، اینکه گیرم و موکول میکردم به بعد » و باز بیمارستان بوعلی قزوین ! این بار برخلاف دیشب در تاریکی ، روز و روشن !!! اضطراب و حال و هوایم سخت تر شد ! دستم ، کتفم ،... بشدت تیر می کشد و به درد می آید ؛ خیلی سریع او را پیاده کردم و علی الرغم در خواست او برای حضور در بیمارستان و دیدن بیمارمان نتوانستم بر خود مسلط گردم در نتیجه بدون اینکه خودرو را خاموش کنم مسیر برگشت به کرج را انتخاب نمودم و برگشتم ، قبل از غروب آفتاب هم به منزل رسیدم ، نهار و شامم را با هم  هر آنچه که در منزل بود ساعت 5/4 عصر خوردم و به خواب و نیمه خواب شدم که صدای زنگ گوشی ام آمد ، سراسیمه برداشتم ، او بود از بیمارستان ... 

سانس 5 :  از حال و هوای بیمار  و جریان آن میگفت : که با سه تا همکارش در طالقان ویلای عمومی یکی از آنان ، چهارشنبه شب با اجازه و اطلاع مامان آنجا بودنند ، ظاهراً حسب زلزله  30/23 دقیقه چهارشنبه شب 29/9/1306 تا 3 بامداد پنج شنبه 30/9/1396 در حیاط بودنند ، سپس برای خواب سه تایی در اتاقی که بخاری گازی بود و گاز مایع آن توسط کپسول گاز از بیرون  اتاق تغذیه میشد رفتند ظاهراً گاز بر اثر زلزله سوخت طبیعی نداشت دچار گاز گرفتگی میشوند . این در حالی بود که قرار داشت با مامان که شب چله در منزل مان دور هم باشیم ، چون در پیگیری و تماس مامان  به گوشی او و دوستان همراهش و دیگر دوستانش خبری از آنان نشد ، و قبل از ظهر پنج شنبه سریدار منزل ویلای برای نظافت به منزل مراجعت میکند و هرچه درب میزند کسی درب را باز نمی کند با عمو و صاحب ویلا در تهران تماس میگیرد با رسیدن عمو و خانمش حول و حوش ساعت 5 عصر در آستانه شب یلدا پس از 15 ساعت وارد منزل میشوند و فاجعه مرگ سه دختر ناشی از گازگرفتگی ، سیاه ، کبود ،  بادکرده  ... 

با رسیدن گروه امداد ، اورژانس قزوین و احیاء نمودن افراد ، نهایتاً دو نفر از سه نفر بهوش نمی آیند و از طریق خانواده شان با همکاری بیمارستان به بیمارستانهای تهران اعزام میگردنند و یک نفر مریم که ظاهراَ بهوش اومده تحت درمان بیمارستان بوعلی قرار میگیرد و چند ساعت بعد به یک اتفاق در پی تماس روژین دوست مریم به مریم ،گوشی رو یکی از بستگان همراه دو گاز گرفته بر میدارد و بهش موضوع رو میگه تا به خانواده اش اطلاع دهند ، با مامان تماس گرفته میشود و او همان شب یلدا از کرج عازم قزوین میگردد و همراه بیمار با خواهر خودش که از لاهیجان فراخوانی شده و درس پرستاری هم خوانده است می باشند .  

 

سانس 6 :  در تماس مجدد ، قرار شد با حضورم در بیمارستان بوعلی قزوین پس از ویزیت ساعت 11 صبح یکشنبه 3/10/96 توسط دکتر معالجش « دکتر مدیران » با هماهنگی وکسب تکلیف از طریق آمبولانس بین شهری « بیمارستان فاقد اینگونه آمبولانس می باشد.« بیمار را به یکی از بیمارستان های تهران ، هماهنگی شده با زن داییش که زحمت رزف کردن تخت icu  را کشیده انتقال دهیم .  

سانس 7 : شب سختی را در تنهایی سپری نمودم و صبح خیلی زود بدون خودروی شخصی ام « که شاید دست و پا گیرم شه » عازم قزوین و قبل از ساعت 5/9 صبح در بیمارستان بوعلی بودم ، ضمن اعلام حضورم به قدم  زدن در داخل محوطه بیمارستان مشغول شدم تا بر اضطراب و استرس و حساسیت خودم از خاطرات بد اون بیمارستان و ساختمان روبرویش  بکاهم ! در حالی که سه نفر بیمار ما را همراهی می نمودنند « خواهر ، مادر و خاله اش » و از ساعت 9 صبح هم برای ویزیت پزشکان و دانشجویان تا حوالی ظهر ملاقات ممنوع شده بود و اونا هم پشت درب سالن بستری بیماران رانده شده بودنند . در نتیجه ما درصدد ترخیص بیمار با مسئولیت خودمان برآمدیم  ، برای بردن به بیمارستان بهارلو تهران « بیمارستان فوق تخصصی مسمومیت » که از طریق زن دایی  به اطلاع مان رسیده بود که تخت icu هم تهیه شده بود ، تلفنی هم با دکتر مدیران پزشک معالج مریم در بیمارستان ، پزشک کشیک بیمارستان بهارلو تهران پس از گرفتن اطلاعات لازم کار پزشکی انجام شده بر روی بیمارمان پذیرش بیمار را در آن بیمارستان به کمک و همیاری زن دایی بچه ها  سر پرستار حاذق آن بیمارستان داده بود . عصر پس از به تعادل در آوردن خود ، چندین  نوبت با بیمار دراتاق و تختش ملاقات داشتم « همه چیز سخت  بود!! ولی کم کم بر خودم مسلط شدم . «  با کش و قوس های فراوان پس از تسویه و حساب مالی در واحد مربوطه بیمارستان بوعلی قزوین ، راس ساعت 45/2 عصر ، کار ترخیص بیمار به اتمام رسید ، ساعت 15/3 عصر آمبولانس شخصی از هلال طب البرز « بیمارستان دولتی آمبولانس برای خارج شهر ندارد ، ضمن اینکه بیمارستان مسئولیت ترخیص بیمار را هم قبول نکرده و بهعده خودمان گذاشته بود . » ، با کلیه تجهیزات از جمله کپسول هوا رسید ،  بزحمت و با تحمل درد همراه با گریه و ناله ی بیمار ، بیمار را داخل آمبولانس به همراه خاله ی پرستارش انتقال دادیم و ما سه نفر با  خودرو شخصی مادرش بدنبال آنان  به راه افتادیم . حول و حوش غروب آفتاب در بیمارستان بهارلو تهران رسیدیم ، همه و همه ی زحمات پذیرش و ... به عهده زن دایی بچه ها افتاد و چه پرتلاش و زحمات فراوان که جا دارد  در همین جا ازش تشکر و تقدیر وافر گردد ، تا ساعت 8 شب بیمار را به اتاق icu بستری نمود و خودش کلیه مسئولیت بیمار را شخصاً بهعده گرفت و ما  را دستجمعی برگردانید و برگشتیم ، در حالی که اطلاع گیری از نحوه و موضوع مسمومیت چه از طریق بیمار و چه از طریق عاملین دیگر وضعیت دو مسموم همراهش بهتر از او نبود و ظاهراً یکی در بیمارستان قائم کرج در حالت کما و آن دیگری  در بیمارستان بوعلی قزوین با از دست دادن دو کلیه در اتاق icu تحت نظر و درمان بود ، یه نفس تازه کشیدم و توانستم به تماس های مکرر نزدیکان در 72 ساعت گذشته  پاسخی از درگیری خودم از طریق تماس تلفنی اطلاع رسانی در حد و حدود ی  فوق الذکر نمایم .  

سانس 8 : از آن پس « ساعت حول و حوش 5/8 شب یکشنبه » با عنایت به شرایط و موقعیت خاص زن دایی در بیمارستان فوق وحضور چند جانبه اش در بیمارستان و سفارش های خاص او و همسرش « دایی بچه ها » ،  در بیمارستان جمعی حاضرنشدیم و از طروق تماس های تلفنی جویای حال و احوال بیمار شدیم .  خبر بهوش آمدن دو دست دیگر بیمارمان در فاجعه گاز گرفتگی ظاهراً او را خوشحال و خرسند نمود و عصر دوشنبه هم بجهت بهبودی حال مریض ما از icu   به بخش انتقال یافت و حسب پیش بینی های زن دایی با توجه به نتایج آزمایشات  و سی تی اسکن ها تا یکی دو روز آتی علی الرغم وجود گاز co و تخریب سلول ها بدنش و ضایعات بجا مانده که در دراز مدت ترمیم خواهد یافت ترخیص خواهد شد و به استراحت در منزل  با مراقبت های ویژه نیازمند خواهد شد .  

 سانس 9 : در تماس و پیگیری تلفنی در نتیجه حضور مادرش بعلاوه زن داییش ساعت 10:45 صبح سه شنبه 5/10/1396 پس از ویزیت کامل پزشکان مربوط اجازه ترخیص بیمار از بیمارستان بهارلو تهران صادر شد و من به اتفاق تنها خواهرش با خودرو شخصی ساعت 12 ظهر در محل بیمارستان حاضر و 45 دقیقه بعد به اتفاق  « بیمار ، مادرو خواهرش » از تهران  عازم منزلمان در کرج شدیم و بقیه عصر و شب را هم با توجه به روحیه خوب بیمار و بهبودی نسبتاً قابل ملاحظه در منزل سپری داشتیم .  در حالی که بیمار هم به شرح و حال خود و دوستانش قبل از گازگرفتگی و حال و هوای خودش پس از باز نمودن چشمهایش در حدود 15 ساعت بعد در بیمارستان بوعلی قزوین و شنیدن و گاه دیدن و گاه هم به گوش رسیدن حرف و حدیث های همراه بصورت ناقص و همراهی نکردن مغزم در پیگیری و یا ادامه و ارایه صحبت و همش در حال و هوایی و کابوس آن خانه و لحظات آخر بودنم با دوستان و ... و ... و ... میگفت و استرس با اضطراب دوستانم که فقط می شنیدم اونا در حالت کما و بیهوشند و مرگ احتمالی آنان و دیدن وقایع بعد از مرگ آنان و کابوس های که هر لحظه بسراغم می آمد و بعد ، نفس تازه ایی که از دیشب آخر وقت زن دایی با خبر بهوش اومدن دوستانم بر من جاری گردانید . ساعت 54 دقیقه 33 ثانیه بامداد چهارشنبه 6/10/1396 هم در استقبال زلزله 2/4 ریشتر ملارد ، مشکین دشت « تهران کرج »  از ادامه زلزله 2/4 ریشتر ساعت 30/11 چهارشنبه شب هفته گذشته که ظاهراً بی سبب نبود با اتفاقی که از همان شب برای این گروه سه نفره در طالقان پیش آمد ، قرار گرفتیم در نتیجه همه دور هم در هال واحد  استیجاری مسکونی مان  شاید هم هر نفر به دلهره و استرس های شخصی خود ، آماده برای تخلیه ی منزل از خودمان شدیم در حالی که بیمار را هم از تخت اتاقش به کف هال ، بینمان هدایت نموده بودیم . و از طلوع روز جهارشنبه هم روال عادی زندگی در دست پیگیریست .

ب.ن : ی  اتفاق ، ی حادثه ، ی مرگ ، ی ... ، چقدر انسانها را نسبت بهم نزدیک و صمیمی میکند !! بیائیم این نزدیکی ها وصمیمیت ها را تداوم ببخشیم ، فقط همین

آشیانه ی عشق...
ما را در سایت آشیانه ی عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashianeheeshgh5 بازدید : 214 تاريخ : شنبه 16 دی 1396 ساعت: 23:51