کی اومد ، کی رفت ؟!
به حال و هوای پراکنده گویهامان ، هفته هم به پنج شنبه ، سر آمد !
الف :
گاهی باید بی رحم باشی
نه با دوست
نه با دشمن
بلکه با خودت...
بزرگت میکند
آن سیلی که خودت به خودت میزنی..!!!
ب :
در لابلای نقاشی هایم – قسمت پنجم « بهار 1389 »
تاریخ : پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 | 10:33 ق.ظ | نویسنده : احمد استوار
... من نقاشی با حروف را برای کسب سود و منفعت نکرده و نمی کنم .
و من نقاشی با این حروف را برای دلم انجام می دهم و از آنان لذت می برم .
دست از سرم بردارید !
بگذارید من التیام یابم !
بگذارید بهبودی یابم !
تمام احساسات من جریمه دار شده است !
گویی نمی توانم کسی را مجبور کنم تا مرا دوست داشته باشد ؛ ولی خیلی دلم می خواهد ، این اجازه را داشته باشم تا کسی را دوست داشته باشم و حتی به آن عشق بورزم با اینکه او مرا دوست ندارد . هر چند دشوارترین عشق آن است کسی را که همیشه دنبالش بوده و هستی وقتی پیدا کردی به تو توجه نکند!
عشق بنظر می آید صریح ترین احساس باشد، اما باور داشته باشیم بغرنج ترین احساس است ! وقتی می خواهی دیگران را برای خودشان دوست داشته باشی و به آنان عشق بورزی ؛
دیوانه ات می پندارند .
طردت می کنند .
سرزنشت می کنند .
قهر و غضب با تو می کنند و . . . !!! در حالی که تنها و تنها احساس است که ما به آن احتیاج داریم و کس نمی داند .
بااین نقاشی سه حرفی
« ع – ش – ق : عشق » حکایت ها ، اشعارها ، رمانها ، داستانها ؛ فیلم ها ؛ مدح ها نوشته ؛ و گفته اند.
و من ... تا رسیدم به نقاشی دو طرفه یک جمله ای سه کلمه ی با :
« خدا ؛ عشق؛ است » کـــــه :
خدا عشق است . عشق است خدا
وقــــــــــــــــــــلم :
تنها ابزارمن !
تنها ابزاری که آزادانه همیشه با من است !
تنها ابزاری هر جور خواستم حضور یافت و نوشت !
مرا نقاشی کرد ،
مرا نوشت ،
مرا گفت ،
مرا شنید ،
مرا نگاه داشت ،
مرا حافظ شد ،
مرا خواباند ،
مرا بیدار کرد ،
و مرا . . .
و برای
نوشتن من ،
نقاشی من ،
گفتن من ،
شنیدن من ،
نگاه کردن من ،
حفظ کردن من ،
خواباندن من ،
بیدار کردن من ،
و . . . ، هنوز گشاده روی هست ! هنوز وقت دارد ! هنوز آرزو و رویا دارد ! و هنوز . . . !
که هم « او » (قلم)تنها مخفیگاه ی عدالت و آزادی من است .
ونــــــــــــــوشتن :
افسانه ی شخصی من !
شهر عشق من !
زیبای تنهایی من !
راستی و درستی من !
راز تنهایی من !
همه و همه ی معشوقه ی من ! موضوع ماندن من ! شکیبایی ، صبر ، تحمل ، بردباری ، قدر و منزلت من ! و . . . مـــــــن !
و بالاخره هم « او »(نوشتن) شرط حیات من است .
و ...
یواشکی در پاورقی بگم آقا رضا که :
هنوز چهارم تیرماه هزاروسیصدوشصت و هفت ( به قول آن دوست عزیز و گرامی آستانه ایی مان « سیروس رحیمی » که همه ی مردها در چنان روزی « خر » میشوند و من « بّز » در آمده بودم! ) بر ما نرسیده بود و بنده حول و حوش بیست و شش ، بیست و هفت بهاران زندگی ام را می گذراندم و همه چیز را هم از بالا می دیدم .
اینجا « چوشل ، روستای در دامنه کوه بین شهرستان لاهیجان و سیاهکل پر از خاطره های خوب ، خوب ، خوب بنده میباشد » محل زندگی دکتر شیرزاد سعیدی ، بگمانم او امروز بطور کل آنجا را برای زیستن در حال و هوای امروزیها به فراموشی سپرده است .
ج :
بگذار به خویشتن خویش در آئیم
و
به زیارت و سیاحت خود بر آئیم
ما ز اول می بایست
به طینت خود در می آمدیم
و بر زینت
خود عشق می ورزیدیم
و به زیارت و سیاحت خود می شدیم
تا ...
ح :
فی البداهه
تو را
بهرام نام نهادنند
گمانم تو
والاتر ز آنی
نشان radb39 هم که باشد
گمانم
نشان از بی نشانیست
ز تصویر پست هایت
پس آن
نوشته های پر احساس درونت
مرا تا دامن عشق می سراید
مهیا میکند از برای سوختن
که درد را
تا مغز استخوان کشاند
آشیانه ی عشق...
برچسب : پراکنده, نویسنده : 4ashianeheeshgh5 بازدید : 213